هفت مهر
داشتم پست تایپ می کردم که یک دفعه همش پرید فدای سرم دو باره می نویسم.
دیشب این قدر فکر تو ذهنم بود خوابم نمی برد همش تو فکر اون بودم به آخر قصه که چی میشه یادخاطرات قدیم افتاده بودم به حرف های عمه که می دونم راست می گه ولی نمی تونم قبول کنم.
خیلی دوست دارم پیش یک مشاور برم یا با خاله صحبت کنم ببینم نظر یک نفر از بیرون دایره چیه.
دیشب ساعت 2:30 به مهربون مسیج دادم ولی جواب نداد تا صبح که خودش زنگ زد کلی حرف زدیم و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم، بهش از تصمیم جدیدم گفتم اصلا قبول نداشت می خواست منصرفم کنه ولی من که کار خودم و می کنم.
امروز والیبال هم بازی داشت با کره دیدم و کلی کیف کردم و خوش گذشت.
دیگهههههه این که امروز قدبلند راهنمایی هم زنگ زد برای 18 عروسی دعوت کرد، جدی جدی همه دوستام ازدواج کردند.
دلم برای فینگیل هم تنگ شده رفتم تهران می رم حتما ببینمش