دنیاى من

این جا دنیاى خودمه

دنیاى من

این جا دنیاى خودمه

آخرین مطالب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است


بعد ازظهره.....شما برگشتید خونه و می خواید استراحت کنید...بهتون زنگ می زنه که من باشگاهم و موبایلمو می زارم تو کمد ...اگه زنگ بزنی نمی فهمم...اول با خودت میگی..."بی معنی...گزارش لحظه به لحظه میده" ...بدون هیچ فکری قطع می کنید و و بدون اینکه بگید برنامه تون چیه...میرید آرایشگاهی که از روز ازل تو تقطه کور بوده...در 5 ساعتی که دارید به خودتون می رسید...حتی گوشیتون رو نگاه هم نمی اندازید...چون براتون مهم نیست...چون خیلی وقته کسی از شما خبری نمیگیره که کجاید؟....چه کار می کنید؟...دلش براتون تنگ شه و ازتون خبر بگیره...تا حداقل صداتون رو بشنوه....

ساعت 10 شب شده....و شما خوشحال و سرخوش از چهره جدید..تو راه خونه هستید....گوشیتون زنگ می زنه....جواب میدید و می گید که "من با شما بعدا تماس میگیرم"....صدای مردونه پای تلفن با عصبانیت تمام میگه...."شما لطفا دیگه زنگ نزنید...معلومه 5 ساعته کجایی؟...نه زنگ می خوره.نه اس ام اس میره..."شما طبق دیفالت سابقتون می خواید خودتون رو ثابت کنید که هیچ جای مشکوکی نبودید ...و فقط آرایشگاه بودید...و تو دلتون میگید ...حالا مگه چی شده....مکالمه تموم میشه و بعد از 10 دقیقه پیغام میده..."من به شدت عصبانیم ازت....خیلی نگران شدم...دیگه با من این کارو نکن".....شما می زنید" مگه نمی فهمی میگم آرایشگاهم بودم"....جواب میده..."نه من گاوم ...نمی فهمم"....شما هنوز تو عوالم قبلیتون سیر می کنید و با خودتون میگید....اینم حتما می خواد گیر بده که چرا به خودت میرسی؟...چقدر موهات زشت شده!...اصلا بهت نمی یاد !...ولی فرداش که میرید دنبالش تا با هم برید جایی....اولی که می بینه شمارو ...سریع بهت میگه ..."چقدر خوشگل شدی"....میگید....اره ارزش 5ساعت کار رو داشت....سریع میگه...." نه...ارزش 5ساعت بی خبری رو نداشت"....

چند روز تعطیلی در پیشه....شما از قبل برنامه مسافرت کوچولوی زنونه دارید...خوب مسلما منتظر اجازه اون نیستید....براتونم مهم نیست نظرش چیه....کلا طبق روال قبلی زندگی....دارید پیش میرید...مدام ازتون می پرسه که برنامه چی شد؟با کی میرید ؟...با ماشین کی؟...شما هم جواب درستی بهش نمی دید....شب قبل برنامه ...یهو همهنگرانیهاشو میریزه بیرون و میگه که مطمئنه نظرش برام مهم نیست ...ولی من دوست ندارم خودت بری تو جاده....اصلا کاری به دست فرمونت ندارم....من تحمل استرس رسیدنت رو ندارم...و در یه اقدام انتحاری میگه ماشینتو می اری میزاری تو پارکینگ من!!!!!!!...سویچم می بری...منم ماشینمو بیرون می زارم چند شب...ولی اگه رفتی حق نداری تا موقعی که هتل نرسیدی به من خبر بدی...نه زنگ...نه اس ام اس....

خوشحالی....دوست داری خنده روی صورتت متن فیلینگ هپی رو هم نشون بده....از اینکه براش مهمی...یا حرفهاش این حسو بهت میده که براش مهمی...لذت می بری

وقتی مدتها پشت فرمون می شینی...گاهی دلت می خواد ماشینو بدی دست یکی برات برونه و تو مثل دختر بچه ها از دیدن این طرف اون طرف و بی هوا چرخوندن سرت به اطراف لذت ببری....هر دو خسته هستید...هر کدوم به هم تعارف می کنید که پشت رول بشیند....می شنید کنار...در لحظه حس نمی کنید...ولی یه رخوت خاصی میگیره شمارو.....عینک آفتابی تونم می زنید تا دیگه حتی نور روز هم این رخوت و خراب نکنه ..اول فکر می کنید که شاید خیلی اروم می رونه...واسه همین خوابتون گرفته...یه نگاهی به عقربه ها می کنید....سرعت 100تا رو نشون میده....ماشینم که همون ماشین ایرانی خودمه...پس این حس راحتی از کجاست؟....چرا کسی منو متهم نمی کنه که ترس از رانندگی دارم و تا میشینم تو ماشین دستمو از دست گیره میگیرم و مدام صدای ...هههیییی...عمیق از ترس رو از خودم ساطع میکنم....

می خوابم....مثل دختر بچه ای در آغوش امن مادر.....و وقتی گهواره آرومم می ایسته ...با صداش بیدار میشم ..."رسیدیم...نمی خوای بیدار شی؟"

رفتی محل کارش...ولی نمی خوای بری بالا تا همه شما رو با هم ببینن...فکر می کنی با خودت....اون خیلی جوونه...خوش تیپه...حتما همه بهش می خندن اگه با کسی مثل من دیده بشه...نکنه باعث سرشکستگیش باشم....نه ...تو ماشین منتظرش می مونم....بهت زنگ می زنه که کارم بیشتر طول می کشه...بیا بالا....میرید و بعدا وقتی داری غر می زنی که من سنم بالاست...ازدواج چیه؟...من مادرم ...بچه دارم...کی به من توجه می کنه...داغ می کنه . بهت میگه ....اون شبی که امدی محل کارم...تو نشسته بودی یه گوشه...4 نفر از همکارهام اس ام اس دادن بهم....این کیه؟...تیکه تور کردی؟...مبهوت نگاهش میکنی و اشکهات میریزه....اعتماد به نفس از دست رفته ات داره بازیابی میشه...حرفهای مانی که می کشیدت تا جلوی اینه قدی ببرتت و بهت بگه...خودتو دیدی؟...نه واقعا خودتو دیدی؟....چقدر پیر و کریه شدی....حقت طلاقت بدم ببینی که هیچی نیستی و تا آخر عمرت تنها می مونی....واست پوچ میشه

بی خودی می گردونت تو خیابونها....متعجبی از کارش.... که بهت میگه...می دونم حرف نگفته زیاد دای....می فهمم که حتما چیزهایی هست که واسه هیچکی نگفتی....برام بگو...چرا به خودت فشار می یاری...می خوای بگی همه چی مرتبه...ولی نیست..اینو من می فهمم....

اول مقاومت می کنی.....شک می کنی که شاید می خواد ازت حرف بکشه تا بعد علیه ات استفاده کنه..با خنده میگی به مشاور پول میدم که گوش بده دیگه....من حرفی ندارم....

انتهای شب واسش پیغام میدی که ازت ممنونم...میگه :واسه چی؟...از اینکه به حرفهام گوش دادی ممنون...میگه:خودتو لوس نکن...بگیر بخواب....براش میزنی:پشیمون نیستم...حتی اگه امشب آخرین شبی باشه که با هم بودیم...پشیمون نیستم....میگه:انقدر منو لوس نکن...من جنبه اش رو ندارم...در ضمن انقدر حرف نزن بخواب...ورگرنه با کمربند می افتم بجونت

ولی واقعا تو می دونستی ...حرفهایی که تو این گلو بمونه و هی بغض بسازه و هی بره پایین... ریشه می کنه....می دونی کوه میشه.....میدونی یه روزی اون کوه میشه آتشفشان و می زنه بیرون....و معلوم نیست ..کی و چی و کجا رو خراب کنه....

رسالت امدن و رفتنت ...همین بود....روشن کردن یه نقطه تو یه قلبی که تاریک شده و از هیچی این زندگی لذت نمی بره...یادآوری روشهای رابطه کلامی....خبر بدیم بهم....خبر بگیریم ...حتی اگه دوریم ...حتی اگه در دسترس نیستیم....بگیم به طرفمون که چرا نگفتی من بیام دنبالت ...امروز که ماشین نداشتی؟....و من متعجب بگم یعنی تو از اون سر شهر بیای ...منو ببری خونه...باز برگردی محل کارت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....یعنی چی...خودم میرم....نه واسه سریع بعد میگم...که بهم بگو...خودم می یام دنبالت...

یکی بیاد دنبال من!!!!!!....یعنی چی؟....من عادت ندارم....من باید ساعتها منتظر باشم تا بعد از بارها تماس و موفق و ناموفق...بیاد دنبالم بعد هم تقاص همه این چند ساعت انتظار که طرف معلوم نیست تو کدوم آخوری سرش گرم بوده رو دوبله پس بدم و حرف بشنوم...که میمردی خودت می امدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟...بارها بابام بهم بگن...خودت برو...این پسره اگه بفهمه تو... بچه و ساک بچه داری که ماشینو نمی بره...میده به تو که اذیت نشی

یادمون بیاد که مردم می تونن با محبت برخورد کنن....حتی برای حفظ ظاهر...بد دهن نباشن و متانت داشته باشن...عصبانیتشون رو کنترل کنن....دوست داشت نشون رو مثل شما به لفظ بیان نکنن...ولی با حرکاتشون ..با رفتارشون...نشون بدن ...که آدمی ...و می تونی دوست داشتنی باشی....

از وبلاگ نه چندان بی سابقه

با این که هیچ ربطی به اون نداره ولی با هر جملش یاد خاطره هام افتادم

یاد اون روزی که قرار بود بریم بازار و من 10 مین دیر رسیدم سر کوچه چقدر عصبانی بود من که تا حالا چنین رفتاری ندیده بودم  متعجب بودم این همه عصبانیت فقط به خاطر 10 مین، لیست خرید و یادم رفته بود بردارم  هرچی گفت برگردیم قبول نکردم بعد هم رفتیم استاد چقدر غر زد که لیست خریدت کو پس

یاد روز تولدت افتادم که چقدر خوش حال بودم می خواستم بهترین روزت باشه رفته بودم تا بازار تا چیزی که دیده بودی و برات بخرم بعد کلاس رفتم برات کیک خریدم  بردم دادم به کافه عصری که دیدم مثل همیشه عصبانی و بد اخلاق بودی منم مثل همیشه هیچی نمی گفتم و قصدم آرام کردنت بود یادم نیست تو کافه حرف چی بود داشتم ازت می پرسیدم اگر نمی خوای از زندیگیت می رم داشتم سوال می کردم برم که کیک تو آوردن باورت نمی شد کیک برای تو منم اشکی که توی چشمم جمع شده بود و باور نمی کردم 

دیروز بود که شمارتو از گوشیم پاک کردم خسته شده بودم از چشم انتظاری به وایبر که کی آنی، خسته شدم از هزارتا فکری که داشتم الان با کیه کجا رفته نکنه با کسی دوست شده

حرفی که تو دلم مونده هیچ وقت بهت نگفتم گند زدی به زندگی جفتمون

star
۰۸ مهر ۹۳ ، ۱۹:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

داشتم پست تایپ می کردم که یک دفعه همش پرید فدای سرم دو باره می نویسم.

دیشب این قدر فکر تو ذهنم بود خوابم نمی برد همش تو فکر اون بودم به آخر قصه که چی میشه یادخاطرات قدیم افتاده بودم به حرف های عمه که می دونم راست می گه ولی نمی تونم قبول کنم. 

خیلی دوست دارم پیش یک مشاور برم یا با خاله صحبت کنم ببینم نظر یک نفر از بیرون دایره چیه.

دیشب ساعت 2:30 به مهربون مسیج دادم ولی جواب نداد تا صبح که خودش زنگ زد کلی حرف زدیم و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم، بهش از تصمیم جدیدم گفتم اصلا قبول نداشت می خواست منصرفم کنه ولی من که کار خودم و می کنم.

امروز والیبال هم بازی داشت با کره دیدم و کلی کیف کردم و خوش گذشت.

دیگهههههه این که امروز قدبلند راهنمایی هم زنگ زد برای 18 عروسی دعوت کرد، جدی جدی همه دوستام  ازدواج کردند.

دلم برای فینگیل هم تنگ شده رفتم تهران می رم حتما ببینمش  

star
۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۷:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

منفى:

بد اخلاقى

داد زدن

گذشته

لوس

بچه پر رو

خانواده

رفیق باز

قهر

مثبت:

مهربون

ایمان

پول حلال 

خانواده

غیرت

سنت

 

 

star
۰۷ مهر ۹۳ ، ۰۲:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کاشکی هر روز این جا پست می زاشتم تا همه چیو با جزییات مینوشتم ولی الان همه چیو کامل یادم نمی یاد.

بعد تولد همسایه بود که نمی دونم چرا مهربون سرد شد به مدت دو هفته هیچ خبری ازش نبود منم که بعد از ماجرای اون دیگه ناز پسر نمی کشیدم بهش محل ندادم و گذاشتم خودش دوباره مسیج داد گفت چرا بی معرفت شدی منم ماجرای هفته ی پیش و با آب و تاب بیشتر براش تعریف کردم خوب کاری کردم راضی هم هستم.

ماجرای بعدی اون بود که چند وقت پیش مسیج  داد گفت این شماره ی جدیدم یکم با هم صحبت کردیم گفت بیا بیرون ببینمت ولی قبول نکردم گفتم نهههه ولی خدا می دونه خودش چی می کشم و تو چه دو راهی گیر کردم.

این مدت با عمه هم کلی حرف زدم کلی دلش برای قدیما تنگ شده بود و غصه می خورد، قضیه سر مهربون هم شد که من یهو همه ماجرا را تعریف کردم خیلی عجیب بود چون عمه واقعا هیچی از زندگی من نمی دونست خوب هم حرف زد خوب و منطقی داشت راهنمایی می کرد.عمه هم نظرش به اون مثبت نبود همش می گفت مواظب باش خودت و گول نزن..................

یک روز هم با مامانی و خاله و دوست جون رفتیم پارک پیکنیک خیلیخوش گذشت جوجه درست کردیم خوردیم بطری بازی کردیم و خندیدیم آخر شب هم من دیر رسیدم خونه که داد بابا در اومده بود ولی زود رفع شد.

کاشکی ارزش این همه دوست داشتنم می دونستی گند نمی زدی به همه چی اون وقت الان پیش هم بودیم.

راستی یک شب هم خواب دیدم دارم فیلم باه برون اون می بینم خیلییی بعد بود صبح اصلا گیج ومنگ بودم هر چی برای خودم گفته بودم اون رابطه تموم شد زندگی هامون بهم دیگه ربطی نداره همش چرت محض بود کلی اون چند روز دوباره به یادش بودم از خدا بهترین چیزارو برای هردومون خواستم

این مدت مجبور شدم پایان نامه هم بدم که استرسش از همه بدتر بود یک روز هم رفتم دانشگاه که کارام انجام نشد.
همسایه هم دانشگاه آرشد قبول شد خیلی خوب شد از این ترم دوباره میره دانشگاه

منم تو فکرم برم برای ارشد زبان بخونم هنوز که کاریشو نکردم.

به خاله هم گفتم برام راجع به کار تو مدرسه پرسید که خیلی کامل جوابمو داد دستشو درد نکنه زحمت کشیده بود.

تو فکرم برم کلاس رقص و گیتار و یوگا که کلاس رقص می خوام با غرغری برم که اونم دیگه با دوست ده سالش قراره ازدواج کنه امسال قراره عقد کنن و برای سال بعد عروسی بگیرن می رن مشهد هم زندگی می کنند.

دیروز هم یار دانشگاه زنگ زد برای عروسیش که سه شنبه است دعوت کرد ولی راهش خیلی دورهههههههههه

star
۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۱:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلااااااااااااااااااااااااااااااام چقدر دلم برایا ین جا تنگ شده بود خیلییی وقت نیومدم بودم ولی وقت نمی کردم با این کلاس زبانم  آخه خیلی وقتمو می گرفت هر روز از ساعت 8 صبح بود تا 1 بعدشم یک کوچولو استراحت و بعدشم مشغول کارای زبان می شدم دوباره

اما کلاس زبان که اول اصلا نه کلاسشو نه جوش و دوست نداشتم همش یاده کلاس قبلیم بودم کلی دلم برای اون روزا تنگ می شد ولی کم کم هم به این کلاس عادت کردم و دوسش داشتم حتا شاید بیشتر از  کلاس قبلی، این کلاس بیشتر بهم می خوردیم و هم  سن بودیم حالا این کلاس هم که گذشت و تموم شد.

ولی یک کوچولو از بچه ها کلاس این جا بگم که بعدا با خوندن این جا یادشون بیفتم

س دختر خوبی بود ولی خاص موقع عصبانیتش نباید دور و برش می بودیم

ک2 به درد همون کلاس می خورد نه بیشتر

ش دختر ساده تو مسایل اجتماعی ولی باهوش تو درس

ک1 کوچولو و خجالتی

س دختر آرامی بود خودشو خیلی وارد ماجرا نمی کرد

ن وابسته به خانواده و خوش خنده و مهربون

ص لاغر شیطون

ر خیلی دوسش داشتم خیلی منظم و خوشگل و خوش تیپ بود

ف خیلی کلاسا نیومد ولی با خنده هاش همیشه یک غم داشت

اما م جون که واقعا آدم منحصر به فردی بود آدم جدی که با مهارت کامل کلاس می گذروند که هیچ وفت خسته و بی حوصله نمی شدیم.

قبل از شمال اومدن هم با ر رفتیم سینما شهر موش ها عالی بود کلی خندیدیم و خوش گذشت من دوست داشتم باهاش ارتباط بازم داشته باشم تا ببینم چی پیش می آید.

اما برای ترم بعد هم با ص کلاس نوشتیم که خیلی خوشحالم که تنها نیستم و با ص هستم کلی می خندیم

این پست شد همش راجع به کلاس زبان پس عنوان شو عوض می کنم بقیه ماجرا را پست بعد می نویسم.

star
۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر