دنیاى من

این جا دنیاى خودمه

دنیاى من

این جا دنیاى خودمه

آخرین مطالب

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است


منتظر بودم بدهیش صفر بسه بعدش زنگ زدم بهش گفتم خطمو عوض کردم دیگه به اون خطه مسیج نده بگو عکس عکس چون ممکنه خطم دسته آشنا بدم که اون موقع گفت نه من که گفتم دیگه زنگ نمی زنم منم گفتم اکی خدافظی کردم خطمو خاموش کردم خط جدیدرو گذاشتم یک ساعت بعد همسایه زنگ زد گفت بهم زنگ زده گفته بگو بهش زنگ بزنم منم زنگ زدم گفت دوستت گفته هرشب داری گریه می کنی زیر سرمی وگرنه من بهت زنگ نمی زدم که من اصلا هیچ وقت این کارو نمی کنم منم گفتم می دونم همسایه چی گفته آخرشم یک توهین زشت کرد و گوشی قطع کرد منم همین جور هاج و واج مونده بودم خندمم گرفته بود این حرف های خیلی بچگونه چه طوری از یک مرد به این سال میاد بیرون،دیگه زنگ زدم به همسایه هم گفتم چی گفته اونم شوک شده بود،این قضیه هم تموم شد واقعا حس می کنم یعنی چی من این ادم با این اخلاق بچه گانه چه جوری دوست داشتم....

چندروزم همش تو این فکر بودم وقتی یک نفر به آدم توهین می کنه برخورد درست چیه سکوک یا مثل خود اون ادم

راستی دانشگاه هم قبول شدم رشته ی خودم دانشکاه خودمممم،سه شنبه هم رفته بودم برای ثبت نامممممممم

star
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از بس که این تبلت بازی درد اورد مجبور شدم بفیشو تو یک پست دیگه بنویسم!!!

تا 15 مرداد که پنج شنبه بووود از باشگاه که اومدم مامان باهام دعوا که چدا جواب تلفن های اون می دم باید تمومش کنم و دعوای سختی باهم کردیم منم رفتم حموم زودی لباس پوشیدم از خونه زدم بیرون گفتم میرم هایپر می یکم خرید می کننم عصرشم با نارنجی قرار داشتم رفتم تو خیابون نزدیک خونه بودم که دیدمش گفت تازه از بیمارستان اومده و می خواسته یک جا پیدا کنه سسگار بکشه اومدم تو ماشینم نشست یک سیگار کشید گفت چه خبر گفتم این جوری شده گفت بیا من برم لباس عوض کنم باهم بریم تو این جوری رانندگی نکن،رفتیم با هم کیاکه مثل همیشه شلوغ بود و نتونستم برم و برگشتیم گفتم می خوام تنها باشم گزاشتمش خونه خودم تنها رفتم هایپر می خرید کردم زنگ زد گفت خونه تنهام پاشو بیا این جا باهم باشیم قلیون بزارم قبول کردم رفتم یک ساعتی اون جا بودم و از باغچه خونشون یک شاخه گل انار کند داد بهم هنوز هم دارمش لای کتال گزاشتم خشک بشه،رفتم پیش نارنجی این قدر سر درد داشتم یک مسکن خوردم دیگه گیج گیج بودم بهم زنگ زده بود گوشیم شارژ نداشت تا کافه هم اومده بود برگشته بود گفت خواستی بری خونه یک سر بیا پیشم،رفتم با دوستش و موتور دوستش بود گفت بیا بشین بهت قول موتور داده بودم یک دور با موتور بزنیم،خیلی خوب بود فقط بدیش این بود من می ترسیدم یکم جیغ جیغ می کردم،برگشتیمو سوغاتیایی که مامانش برام اورده بودن داد من زنگ زدم ازشون تشکر کردم و اومدم خونه ی همسایه که شب تولدش بووود تا 2 پیشش بودم جمعه هم قرار بود باهم شام بریم بیرون بعدش یک ساعت رفتیم پیش اون شب هم 12 رسیدم خونه که مامان اینا قاطی بودن،فکر کنم شنبه بود که بعد از کلاس رفتم دنبالش باهم رفتیم پارک ولنجک یکی از بهترین روزهای عمرم تا اون موقع بود راجع به این که چی کار کنیم داشتیم حرف می زدبم اون روز آدمی بود که من تو این یک سال و نیم می خواستمش،برگشتم خونه قرار بود بریم خونه عمع که مامان اینا دوباره دعوا این کیه چرا باهاش می ری بیرون این قصه ها که من گفتم مامان قضیمون جدیه،

دیگه روزهارو خیلی یادم نمیاد ولی یک روز رفتیم باهم جواب  آزمایش گرفتیم یک روز بازار موبایل،پیچ شمرون خرید شللنگ قلیون،یک روز خونشون فیلم دیددن،آزمایشگاه رفتن،شمال رفتنش،لواسون تولد دوستش،پیاده روی،قلب دردش،آخرین بیرون رفتنمون هم برج میلاد بود که جمعه بود سر همین عکس ها هم من بدترین نو هین ها را ازش شنیدم بعدم رابطمون تموم شد،تا یکی دو هفته بعد که همسایه بهش زنگ زد که پازلو بهش بده که گفته بود تهران نیستم یک شنبه به همسایه زنگ زده بود می خواست ببینتش،همسایه هم بهش خیلی چیزارو گفته بود اونمگفته من که برام مهم نیست این بد .... است که به من وابستست همسایه هم گفته اوکی پی تمومش کنید،همون روزم رفتیم پازلشو دادیم گفتم بهش بگو دیگه دلی برام نمونده که بخواد وابسته تو بشه یا دیگری تا این جا داستان تموم شد تا 5 شنبه که اون مسیج داد و منم جوابش دادم،تو این دوران هم بابا برام خط جدید خرید که تا یک هفته منتظر بودم

star
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

23 اردی بهشت بود که صبح پا شدم یک مسیج تو وایبر از اوون دیدم که نوشته بود یک پازل دارم نتوونستم درستش کنم لطف کن برام درستش کنمنم کاملا بدون هیچ منظوری قبول کردم قرار شد عصرش برم ازش پازل و بگیرم بیارم،عصرش هیجان داشتم از این که بعد از مدت هت قرار بود ببینمش،رفتم دیدمش تو لحظه ی اول از این که حلقه دست راستش بود شوکه شده بودم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم یاد م بیاد همه چی بینمون تموم شده الاننم خیلی دوستانه کنار هم نشستیم،خودشم توضیح داد با مامانم رفتم حلقه خریدم،من که باور نکردم و چیزی هم نگفتم،برام یک پازل هم گرفته بود که من اولش قبول نمی خواستم کنم ولی اصرار کرد مجبور شدم بگیرم،حرف راجع به کتاب شد قرار شد5شنبه باهام بریم نمایشگاه،می خواستم برم برای پسر دایی یک پازل بگیرم که گفت می خوای باهات بیام خیلی رک گفتم نه،بعدش تا یک جایی رسوندمش رفتم سمت الماس،شبش مسیج داد گرفتی گفتم اره فکر کنم این مال 3 شنبه بود،4 شنبه عصرش مسیج داد میای بریم پیاده روی که گفتم نه همسایه پیشمه قراره 5 شنبه هم گذاشتیم،5شنبه صبح دو کوچه پایین تر باهم قرار گذاشته بودیم که من 15 مین دیرتر رفتم البته بهش  زنگ زدم گفتم بابام کلید نداره رفتیم مترو اون جا من یکم بی حوصله بودم از دستش یاده یک سری خاطرات افتاده بودم گفت می خوای بیای بزنی تو صورتم خندم گرفت یکم باهاش مهربون تر شدم،رفتیم نمایشگاه ولی این قدر شلوغ بود نمی تونستیم خرید کنیم اونم دنبال چند تا کتاب ممنوعی بود که نمی تونست پیدا کنه آخرسر هم نیم ساعت صبر کرد تا دوست جونم بیاد باهم خدداحافظی کرد رفت منم با دوست جون خریدامون کردی برگشتیم،این مدت کم و بیش باهم بودیم تا یک شب بهم گفت منو نتونسته خوب بشناسه هنوز بهم فکر می کنه و ازم خوتست دوباره باهم باشیم منم یکسری حرفامو زدم و بهش گفتم نمی دونم اگر می خوای صبر کن الان جوابتو نمی دم،روز تولدم بهم مسیج داد زنگ زد)حیف کهاون مسیج ندارم) تا رفتیم شمال قرار شد اونجا همدیگرو ببینیم(خاطرات شمال محاله یادم بره ;)دو روز باهم رفتیم بیرون روز اول که دمه ساحل بودیمو بعد هم یک کافه روز دوم رفتیم جاده کلاردشت و بعدش تو ترافیک باهم بودیم روز دوم هم با مامیش تلفنی صحبت کردم گفتند می خوان منو ببینند گفتند تا الان کجا بودی رفتی که رفتی می خواستم بگم اینو دیگه باید به پسرتون بگید نه من ولی مثل همیشه حرفمو خوردم،قرار بود ما فردا بیام تهران که دیگه سیل اومد و جاده بسته شد،صبحش بهم مسیج داد کاشکی دیروز یکی نگرانم می شد گفتم می

گه کجا بودی با بد اخلاقی جواب داد،عصرشم زنگ زد گفت با مامانم بیرونم بیام دنبالت که گفتم ازشون عذرخواهی کن الان دیگه خیلی دیره،شب هم مسیج داد دیگه به من فکر نکن 2 ماه طول کشیده منم گفتم اکی خودت خواسته بودی بهت فکر کنم الانم می خوای دیگه بهت فکر نمی کنم ولی یک سری حرفا تو این یک وسال تودلم مونده که هیچ وقت بهت نگفتم دوست دارم ببینمت اونا رو بگم،کهیک روز بهش تو کافه گفتم گفت من این حرفو زدم ببخ

شید نمی دونم تو چه حالتی بودم ببخش و از این حرفا،ماشین نو هم که خرید رفتم براش یک عروسک برای جلوی ماشینش گرفتم که هیچ وقت اونو نزاشت،

star
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر