دنیاى من

این جا دنیاى خودمه

دنیاى من

این جا دنیاى خودمه

آخرین مطالب

روز دوم ج

مانتو نیاوران

خرید مانتو طوسی و روسری طوسی و صورتی مامان

منگو پرو لباس بنفش

گابر

خونه

ناهار استانبولی با ترشی همسایه

زیتون پرورده عالی بابا

زدن فرم

دورهمی

star
۱۴ دی ۹۶ ، ۰۰:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

نتا 22 سالگى تاحالا نشده بود از کسى خوشم میاد همیشه دور و بر و دوستام نگاه مى کردم همشون خداقل یک بار عاشق شده بودن ولى نمن به پسراى اطرافم نمى ت نستم حسى داشته باشم,تا اذر 92 بهاهت آشنا شدم  تازگى بابا بزرگم فوت کرده بودن,روحیک کاملا بهم ریخته مخصوصا با خوابى که روز فوتشون دیده بودم یک ماه قبلش با بى اف قبلین بهم زده بودم که اصلا ذره برام مهم نبود  ترم اخرم بوود مجبور بودم همه درس ها را چاس کنم پروژمو باید دفاع مى کردم  گزارش کار آموزیم تخویل مى دادم  خلاصه اوضاع اصلا جالب تبود تا اینکه اون شب باهات حرف زدم اصلا نمى دونم چى شد من اهل این جور کارا نبودم ولى اون شب تا ساعت 3 باهلت حرف زدم فکر کنم یک هفته بعد اولین روزى بود که دیدمت تو اون کلفه بهت گفتم من الان اصلا شرایط دوست شدن با کسى ندارم ولى تو قبول نکردى گفتى نه,وقتى برگشتیم تو اون کوچه نشستیم به حرف زدن  حرفات خیلى به دلم نشست از اینکه یک ادن هنوز تو دنیا قدیم داره فکر مى کنه هیلى برام ارزش طاشت,یک هفته ى اول گذشت دیدم دوست دارم بهت حس داشته ىاشکم تمام شگردهاى دخترونه هم بلد بودم از اینکه تزار ظرف بفهمه دوست دارى رابستش شدى چرن بعدا ازت کرلى نیگیره ای قدرى بلد بودممم که همىشه خودم به دوستام گوشزد مى کردم ولى وقتى فکر مى کردم اصلا دوست نداشتم تو هم چین محیطى زندگى کتم,دوست دارم  حسم بگم همه جا  ازاد باشم نترسم از فبل و بعدش که چى میشه کسى سو استفاده نکنه کسى قضاوا نکنهشررع کردم به گفتن حسم به اینکه دوست دارمولى ورق برگشت از هفته ى بعدش به کل عوض شدى,منم ندونسته فقط تحمل کردم  گفتم شای چیزى براش پیش اومده اعصابش بهم رىخته اشکال نداره 2 هفته تمام  هیچى نگفتم   ولى فقط اوضاع ىدتر مى شد  تا اون روز یک شنبه که مى خواستم ببینم چى مشکل اگر مى خواى بهم بزنیم بهت گفتم جدا بشیم تو هم زود قبول کردى جلوى تاکسى صدرا ازت جدا شدم قضیه برام تموم شده بود بهت دل بسته بودم قبول داشتم  ولى این زندگى من بود باید باهاش کنار میومدم,از اون نظر مشکلى نبود مشکل اینجا بود امتحاناى ترم اخرم داشت شروع مى شد زمان خوبى براى سر و کل زدن با خودم  نبود گفتم بهت مسیج مى دم که اگر خواستى برگرد به خودمم گفتم تا آخر امتحانم بعدش دیگه مهم نیست با خودم کنار میامتا  4روز مونده به آخرین امتحانم یادته ازم پرسیدى  چرا با کسى دوست نشدى گفتم چون زندگیم کمبودى نداشت ولى مى دونه چى باید جوابى مى دادم جوابى که یاد گرفته بودم همیشه جلوى تو بخورم و هیچى نگمچون هنوز درد سیلى که بهم ززى گفتى من فاحشه مى خوام نه دختر یادم نرفته بووود اگر این دفعه هم بهت گفتم الان نه مى خوام فکر کنم براى اینکه مثل روز برام روشن بود همه چیز مى خواد تکرار بشه .....ى که یک دو هفته خیلى خوبه ولى بعدش دوباره بى دلیل باید یک ادم دیگه اى تحمل مى کردم  ,یک دلیل دیگشم این بود اگر مى خواست بهاهت دوباره باشم مجبور بودم یک سرى خاطراتم پاک کنم یکىش این بود من هنوز همون ..... بودم هیچ فرقى نکرده بودم من این قدرى مى شناختمت  که مى دونستم هیچى عوض نشده ولى مى خواستم اینو به خودت نشون بدم  فقط یک چیزى نمى فهمم چی میشه که هر چند وقت یک بار یادم میوفى أمى که بخواد بمونه هزارتا دلیل پیدا مى کنه براى  موندن برعکسشم هست ادمى که نخواد بمونه هزارتا دلیل میاره که نمونه 

star
۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مهمترین اتفاق این مدت این بود که با شیطون دوست شدم.شیطون یکی از بچه های دانشگاه ست که ورودی سال قبل مته.خیلی پسر خوب و با اخلاقی.به قول خودش از جلسه اول کلاس سیستم از من خوشش اومده بود و این مدت پیگیر بود.چند بار هم با بچه ها رفتیم سینما که دوبار کوروش رفتیم یک بار هم آزادی و کلی خوش گذشت.دیروز هم 14 آذر اولین بیرون رفتن دوتاییمون بود که ناهار رفتیم ژوانی بعدش هم پیش به سوی دانشگاه که قرار بود کلاس کد بعدی بریم و باید مراقب بودیم بچه ها باهم نبیننمون😀😀

مهربون هم قراره بیاد تهران ایشاا... تا هفته ی دیگه می رسه ولی این بار با وجود شیطون رفت و امدمون احتمالا خیلی محدود میشه

از درس ها هم اوضاع دوتاشون نسبتا خوبه ولی معماری هیچی نخوندم

یک هفته هم رفته بودیم شمال که خیلی خوش گذشت مخصوصا چت کردن با شیطون تا 3,4 صبح بود😉😉

خدایا شکرت


star
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
شنبه 4 مهر 94 اولین کلاس ارشدم شروع شد،کلاس os بود،با همکلاسی ها آشنا شدم اون روز 8 نفر بودیم،تو تلگرام هم یک گروه تشکیل دادیم،مثل اینکه جو ارشد از کارشناسی بهتره ایشاا....،
جمعه شب با نارنجی و فرفری رفتیم این کافه رستوران نزدیک خونه خیلی خوب بود من که خیلی خوشم اومد فرفری اون جا ازم پرسید خبری نسیت گفتم نه گفت به دلم افتاده یک کیس خیلی خوب تو این چند وقت میاد جلووو،تو دلم گفتم کیس خوب نمی خوام عشق می خوام،اصلا هیچ کس نمی خوام الان تو زندگی خودم کمبودی حس نمی کنم می خوام راحت زندگی کنم.ولی نگفتم بهشون این حرفارو چون همون حرفای همیشگیشو می خواست برام تکرار کنه
شب همسایه اومد پیشم یک ساعتی حرف زدیم بعدش رفت،منم می خواستم آماده خواب بشم که دیدم صدای بابا میاد می گه دستم درد می کنه رفتم تو اتاق دیدم مامان داره زنگ می زنه اورژانس،کلی نگران شدم گفتم حتما اوضاع خیلی وخیمه که بابا گذاشته زنگ بزنیم اورژانس،یک ربع هم طول کشید تا اومد چندتا قرص داده و فشار خون گرفت گفت باید نوار قلب بگیرید،دیگه رفتند درمونگاه برای گرفتن نوار قلب که گفته بود هیچی نیست ولی به دکتر نشون بدید،دوشنبه هم رفتیم دکتر قلب که برای بابا تست ورزش نوشت بابا هن انجام داد گفته بود هیچی نیست فقط فشارت بالاست که باید قرص فشار بخوری،برای منم اکو نوشت که سه شنبه هفته ای دیگه وقت داد.
میشه یک کاری کنی دیگه به من فکر نکنه 2،3 روزه معلومه داره بهم فکر می کنه نمی زاره منم از فکرش بیام بیرون،نمی دونم هر کاری می کنی فقط خواهش یک کاری کن این قضیه کامل تموم بشه خودت می دونی دیگه نمی تونم
star
۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

منتظر بودم بدهیش صفر بسه بعدش زنگ زدم بهش گفتم خطمو عوض کردم دیگه به اون خطه مسیج نده بگو عکس عکس چون ممکنه خطم دسته آشنا بدم که اون موقع گفت نه من که گفتم دیگه زنگ نمی زنم منم گفتم اکی خدافظی کردم خطمو خاموش کردم خط جدیدرو گذاشتم یک ساعت بعد همسایه زنگ زد گفت بهم زنگ زده گفته بگو بهش زنگ بزنم منم زنگ زدم گفت دوستت گفته هرشب داری گریه می کنی زیر سرمی وگرنه من بهت زنگ نمی زدم که من اصلا هیچ وقت این کارو نمی کنم منم گفتم می دونم همسایه چی گفته آخرشم یک توهین زشت کرد و گوشی قطع کرد منم همین جور هاج و واج مونده بودم خندمم گرفته بود این حرف های خیلی بچگونه چه طوری از یک مرد به این سال میاد بیرون،دیگه زنگ زدم به همسایه هم گفتم چی گفته اونم شوک شده بود،این قضیه هم تموم شد واقعا حس می کنم یعنی چی من این ادم با این اخلاق بچه گانه چه جوری دوست داشتم....

چندروزم همش تو این فکر بودم وقتی یک نفر به آدم توهین می کنه برخورد درست چیه سکوک یا مثل خود اون ادم

راستی دانشگاه هم قبول شدم رشته ی خودم دانشکاه خودمممم،سه شنبه هم رفته بودم برای ثبت نامممممممم

star
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از بس که این تبلت بازی درد اورد مجبور شدم بفیشو تو یک پست دیگه بنویسم!!!

تا 15 مرداد که پنج شنبه بووود از باشگاه که اومدم مامان باهام دعوا که چدا جواب تلفن های اون می دم باید تمومش کنم و دعوای سختی باهم کردیم منم رفتم حموم زودی لباس پوشیدم از خونه زدم بیرون گفتم میرم هایپر می یکم خرید می کننم عصرشم با نارنجی قرار داشتم رفتم تو خیابون نزدیک خونه بودم که دیدمش گفت تازه از بیمارستان اومده و می خواسته یک جا پیدا کنه سسگار بکشه اومدم تو ماشینم نشست یک سیگار کشید گفت چه خبر گفتم این جوری شده گفت بیا من برم لباس عوض کنم باهم بریم تو این جوری رانندگی نکن،رفتیم با هم کیاکه مثل همیشه شلوغ بود و نتونستم برم و برگشتیم گفتم می خوام تنها باشم گزاشتمش خونه خودم تنها رفتم هایپر می خرید کردم زنگ زد گفت خونه تنهام پاشو بیا این جا باهم باشیم قلیون بزارم قبول کردم رفتم یک ساعتی اون جا بودم و از باغچه خونشون یک شاخه گل انار کند داد بهم هنوز هم دارمش لای کتال گزاشتم خشک بشه،رفتم پیش نارنجی این قدر سر درد داشتم یک مسکن خوردم دیگه گیج گیج بودم بهم زنگ زده بود گوشیم شارژ نداشت تا کافه هم اومده بود برگشته بود گفت خواستی بری خونه یک سر بیا پیشم،رفتم با دوستش و موتور دوستش بود گفت بیا بشین بهت قول موتور داده بودم یک دور با موتور بزنیم،خیلی خوب بود فقط بدیش این بود من می ترسیدم یکم جیغ جیغ می کردم،برگشتیمو سوغاتیایی که مامانش برام اورده بودن داد من زنگ زدم ازشون تشکر کردم و اومدم خونه ی همسایه که شب تولدش بووود تا 2 پیشش بودم جمعه هم قرار بود باهم شام بریم بیرون بعدش یک ساعت رفتیم پیش اون شب هم 12 رسیدم خونه که مامان اینا قاطی بودن،فکر کنم شنبه بود که بعد از کلاس رفتم دنبالش باهم رفتیم پارک ولنجک یکی از بهترین روزهای عمرم تا اون موقع بود راجع به این که چی کار کنیم داشتیم حرف می زدبم اون روز آدمی بود که من تو این یک سال و نیم می خواستمش،برگشتم خونه قرار بود بریم خونه عمع که مامان اینا دوباره دعوا این کیه چرا باهاش می ری بیرون این قصه ها که من گفتم مامان قضیمون جدیه،

دیگه روزهارو خیلی یادم نمیاد ولی یک روز رفتیم باهم جواب  آزمایش گرفتیم یک روز بازار موبایل،پیچ شمرون خرید شللنگ قلیون،یک روز خونشون فیلم دیددن،آزمایشگاه رفتن،شمال رفتنش،لواسون تولد دوستش،پیاده روی،قلب دردش،آخرین بیرون رفتنمون هم برج میلاد بود که جمعه بود سر همین عکس ها هم من بدترین نو هین ها را ازش شنیدم بعدم رابطمون تموم شد،تا یکی دو هفته بعد که همسایه بهش زنگ زد که پازلو بهش بده که گفته بود تهران نیستم یک شنبه به همسایه زنگ زده بود می خواست ببینتش،همسایه هم بهش خیلی چیزارو گفته بود اونمگفته من که برام مهم نیست این بد .... است که به من وابستست همسایه هم گفته اوکی پی تمومش کنید،همون روزم رفتیم پازلشو دادیم گفتم بهش بگو دیگه دلی برام نمونده که بخواد وابسته تو بشه یا دیگری تا این جا داستان تموم شد تا 5 شنبه که اون مسیج داد و منم جوابش دادم،تو این دوران هم بابا برام خط جدید خرید که تا یک هفته منتظر بودم

star
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

23 اردی بهشت بود که صبح پا شدم یک مسیج تو وایبر از اوون دیدم که نوشته بود یک پازل دارم نتوونستم درستش کنم لطف کن برام درستش کنمنم کاملا بدون هیچ منظوری قبول کردم قرار شد عصرش برم ازش پازل و بگیرم بیارم،عصرش هیجان داشتم از این که بعد از مدت هت قرار بود ببینمش،رفتم دیدمش تو لحظه ی اول از این که حلقه دست راستش بود شوکه شده بودم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم یاد م بیاد همه چی بینمون تموم شده الاننم خیلی دوستانه کنار هم نشستیم،خودشم توضیح داد با مامانم رفتم حلقه خریدم،من که باور نکردم و چیزی هم نگفتم،برام یک پازل هم گرفته بود که من اولش قبول نمی خواستم کنم ولی اصرار کرد مجبور شدم بگیرم،حرف راجع به کتاب شد قرار شد5شنبه باهام بریم نمایشگاه،می خواستم برم برای پسر دایی یک پازل بگیرم که گفت می خوای باهات بیام خیلی رک گفتم نه،بعدش تا یک جایی رسوندمش رفتم سمت الماس،شبش مسیج داد گرفتی گفتم اره فکر کنم این مال 3 شنبه بود،4 شنبه عصرش مسیج داد میای بریم پیاده روی که گفتم نه همسایه پیشمه قراره 5 شنبه هم گذاشتیم،5شنبه صبح دو کوچه پایین تر باهم قرار گذاشته بودیم که من 15 مین دیرتر رفتم البته بهش  زنگ زدم گفتم بابام کلید نداره رفتیم مترو اون جا من یکم بی حوصله بودم از دستش یاده یک سری خاطرات افتاده بودم گفت می خوای بیای بزنی تو صورتم خندم گرفت یکم باهاش مهربون تر شدم،رفتیم نمایشگاه ولی این قدر شلوغ بود نمی تونستیم خرید کنیم اونم دنبال چند تا کتاب ممنوعی بود که نمی تونست پیدا کنه آخرسر هم نیم ساعت صبر کرد تا دوست جونم بیاد باهم خدداحافظی کرد رفت منم با دوست جون خریدامون کردی برگشتیم،این مدت کم و بیش باهم بودیم تا یک شب بهم گفت منو نتونسته خوب بشناسه هنوز بهم فکر می کنه و ازم خوتست دوباره باهم باشیم منم یکسری حرفامو زدم و بهش گفتم نمی دونم اگر می خوای صبر کن الان جوابتو نمی دم،روز تولدم بهم مسیج داد زنگ زد)حیف کهاون مسیج ندارم) تا رفتیم شمال قرار شد اونجا همدیگرو ببینیم(خاطرات شمال محاله یادم بره ;)دو روز باهم رفتیم بیرون روز اول که دمه ساحل بودیمو بعد هم یک کافه روز دوم رفتیم جاده کلاردشت و بعدش تو ترافیک باهم بودیم روز دوم هم با مامیش تلفنی صحبت کردم گفتند می خوان منو ببینند گفتند تا الان کجا بودی رفتی که رفتی می خواستم بگم اینو دیگه باید به پسرتون بگید نه من ولی مثل همیشه حرفمو خوردم،قرار بود ما فردا بیام تهران که دیگه سیل اومد و جاده بسته شد،صبحش بهم مسیج داد کاشکی دیروز یکی نگرانم می شد گفتم می

گه کجا بودی با بد اخلاقی جواب داد،عصرشم زنگ زد گفت با مامانم بیرونم بیام دنبالت که گفتم ازشون عذرخواهی کن الان دیگه خیلی دیره،شب هم مسیج داد دیگه به من فکر نکن 2 ماه طول کشیده منم گفتم اکی خودت خواسته بودی بهت فکر کنم الانم می خوای دیگه بهت فکر نمی کنم ولی یک سری حرفا تو این یک وسال تودلم مونده که هیچ وقت بهت نگفتم دوست دارم ببینمت اونا رو بگم،کهیک روز بهش تو کافه گفتم گفت من این حرفو زدم ببخ

شید نمی دونم تو چه حالتی بودم ببخش و از این حرفا،ماشین نو هم که خرید رفتم براش یک عروسک برای جلوی ماشینش گرفتم که هیچ وقت اونو نزاشت،

star
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عمه جان جمعه 4 اردی بهشت ساعت 8 زنگ خونمون زدند همگیمون سورپرایز شدیم بابا که فکر می کرد شبش میاد تا صبح بیدار بود اون موقع دیگه خوابش برده بود زود صداش کردیم رفت کمک که چمدونا بیار بالا من دیگه کم کم بیدار شدم چون از شب قبلش با همسایه قراره استخر داشتیم سوغاتیام که یک لگین ابی با یک تی شرت صورتی با یک جوراب قرمز بود گرفتم رفتیم  به سمت استخر ولی با یک استخر مردونه روبرو شدیم، کلی بی اعصاب شدیم گفتیم حالا که نا این جا اومدیم بریم پا‍‍ژن یک نگاه کنیم که رفتیم و هیچی نپسندیدم دیگه برگشتیم خونه عمه هم تا عصری پیشمون بود بعدش با بابا رفتند لواسون.

دوشنبه ش هم سالگرد مامان جون بود کهقرار بود شبش همه بیان خونه ی ما که برنامه خاصی نبود فقط بابا و عمه یک کیک خشک درست کردند که سر اون کلی خندیدیم.تو گروه هم بحث پاپ کورن شده بود قرار شده بود فردا من درست کنم

فرداش صبحش با خالش رفتیم پیاده روی اومدم خونه به بابا گفتم می خوام پاپا کورن درست کنم خودش برام درست کرد منم عکسشو برای کپل فرستادم قرار شد عصری یک جا قرار بزاریم بیاد بگیره منم خیلی بهش گفتم ولش کن ارزش نداره راه طولانی ولی گفت نه میام ،قبلش من و عمه هم رفتیم چندتا از کارشو انجام دادیم اومدم خونه حاضر شدم پاپ کورن برداشتم به سوی چهارراه یک ربعی دیدمش و بعد رقتم سمت خونه مامانی، اونجا هم خوب بود خوش گذشت بیشتر راجع به مهمونی تولد حرف زدیم.

شنبه 12 اردی بهشت هم  با عمه رفتیم تور ابیانه که خیلی خوب و عالی بود و اتفاق بی نظیرشون دیدن دوست دانشگاه تو تور خودمون بود خیلی خوش گذشت ابیانه هم جای بی نظیری بود کلی عکس گرفتیم و بعدشم رفتیم  سمت کاشان برای دیدن باغ فین که دیگه اوم جا هوا گرم و دم بود خسته هم بود حوصله گشتن خیلی نداشتیم بعد بستنی و خرید عرقی جات وتهران که حدود 12 رسیدیم.

یک شنبه هم برای مید ترم فردا داشتم درس می خوندم عصرشم قرار تاتر با همسایه و کپل داشتیم

شنبه هم مامان دوست جون عمل داشتند که خداروشکر راضی بودند ما هم سه شنبه رفتیم عیادتشون منم که ملودی نبود با اتوبوس و تاکسی رفتم با اژانس هم برگشتم

4 شنبه هم از کلاس رفتیم سمت شمال که خیلی خوب و عالی بود همه چی هم هوا هم بیرون رفتنا هم ماهی با حشوی رب انار یامی

شنبه صبح زود هم راه افتادیم که من به کلاس برسم، عمه هم رفته لواسون 2 روز پیشمون نیست تا 31 اردی بهشت هم  تهرانه

star
۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از بس این جا ننوشتم و این قدر اتفاقات زیادی افتاده که ترجیح دادم برای این پست عنوان ننویسم.

آخرین پستم راجع به سفر تور و سر کار رفتنم بود.از کار بخوام بگم تا اخر اسفند مشغول کار بودم و اخرش با یک حقوق توووپ تقریبا خستگیش از تنم رفت البته همه ی پول دادم به بابا تا برام پس انداز کنه تازه یک مقدار دیگه هم گذاشتم روش

مهربون هم اول بهمن 93 دوباره برگشت  کلی اتفاق افتاد قبلش از ادامه ندادن قرص های من و یک هفته سر درد های وحشتناک و نمی خواستم توضیح بدم به مهربون چرا این قدر حالم بده تا برنامه اون روز بام و رفتن به خونه ی خاله ی مهربون حرف های بعد از بستنی خوردن تو ماشین و عوض شدن حس من به مهربون

روز قبل از رفتن مهربون با همسایه رفتیم دیدمش ،رفتیم هفت حوض دنبالش بردیم  به سوی خاله جان.فرداش هم که همش با هم پایه تلفن بودیییم اصراررر داشت بیام دوباره ببینمت و من قبول نکردم و به خاطر توضیح دادن به مامان شبشم که عمه اینا اومدند خونمون تا2 اینجا بودند منم که حالم خوب نبود و مجبور بودم فرداش هم برم سر کار ولی بیدار موندم نا رفتنشون با مهربون هم اس ام اس خدافظی کردیم.

کلاس زبان ترم بهمن خیلیییی بد بوود اصلا ازش کیف نکردم و هیچی هم یاد نگرفتم خیلی مرددم کرده بود برای ثبت نام این ترم(فروردین اردی بهشت) اما خداروشکر دیروز اولین جلسه بود و من خیلی راضی بودم.

اتفاق شیرین دیگه اومدن خاله و به دنیا اومدن نخودچی بوود خیلی خوب بود و خوش گذشت خاله از یک هفته قبل از به دنیا اومدنش اومد و تا 10 فروردین پیشمون بوود.24 اسفند با تولد خود دختر خاله جون نی نی مون دنیا اومد و منم از ساعت 10 رفتم بیمارستان تا 9 شب پیشش بودم البته مامان هم از 3 اومد تا فردا صبحش پیش جفتشون بود اسم نی نی تخت بغلی هم علی رضا بوود.قسمت بد داستان این جا بوود وقتی خواستم بیام دیدم روی دزدگیر ماشین الارم داده و چون توی کمد بوده من اصلا نشنیده بوودم ماشینم دور بود از بیمارستان دیگه کلی استرس کشیدم تا دیدم ماشین هم سالمه خداروشکر.

تحویل سال هم خیلی خوووب بوود بابا اومد تهران و پیشمون بود ولی بیدار نبودند منم با گروه دوستان مریخی ها سرگرم بووودم اهان یادم اومد از قبل از ولن تاین هم یکی از بچه های تور کپل  بهم مسیج داد و خصوصی در حال حرف زدنیم.

روز عید هم ظهر خونه ی مامان جون و شبشم یک ساعت رفتیم خونه ی عمه.اون جا پسر عمه پیشنهاد کار داد من که خیلی راضی نبودم ولی گفتم اکی پیگیری می کنم بعد هم که رفتم دیدم مدارکشو ندارم خداروشکر اکی نشد.

5 شنبه هفته اول هم مهمونی نی نی بود که خیلی خوب بود و همه خیلی راضی بودیم بماند که چقدر خسته شدیم و کار کردیم دختر خاله جونی هم لباس مامان و پوشید که خیلی بهش میومد و خیلی ناز شده بود ماشاا...

چهار شنبه هم صبح پا شدم تنهایی رفتم کوه که عالی بوود برف می بارید کلی لذت بردم البه کمی هم از خلوتی کوه ترسیده بودم  بعدشم  رفتم اکسیر دنبال مامان کلی شمع خریدیم که یک شمع که شبیه مبل بود هم سهم من شد

سه شنبه هم  11 فروردین با کپل رفتیم موزه آبگینه خیلی خوب و زیبا بود لذت بردیم عکس گرفتم کلی ولی قبلش یکی استرس داشتم چی پیش میاد و خوب و اکی بود بعدش پیشنهاد کافه نادری داد با ایم که من عاشقشم قبول نکردم و گفتم قراره بیرون دارم با دوستام

این مدت هم حالم اصلا خوب نبود بالا پایین شدن هورمون ها خیلی اذیتم کرد که دیگه مجبور به دکتر رفتن شدم و ازمایش دادن که تا حاضر شدن جوابش باید صبر کنم.

از جمعه 21 بگم که قرار آف رود داشتیم با همسایه و از کوچه اومدیم بیرون اون و با ماشینش دیدم تو تعمیرگاه بود سریع شناختمش و به همسایه گفتم همسایه هم دور زد که ببینتش چون تا حالا ندیده بودتش.حالم خیلی بد شد کلا ریختم بهم دوباره یاده همه ی خاطرات افتادم تا امروزم که 4 روز از اون روز می گذره هنوز اکی نشدم.

امروزم جزوه هام از تو کمد اوردم بیرون که حداقل تا کنکور یکمیشون بخونم ایشاا...و روز های فرد هم  به جز 5 شنبه با همسایه داریم می ریم باشگاه کلاس ایرودنس همییین

star
۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


مهربون سه شنبه سه هفته پیش اومد به منمگفته بود یک هفته دیر تر میاد 4شنبه شب یک شماره نا شناس بهم 2 بار زنگ زده بود چون نمی شناختم جوابشو ندادم ساعت10 بود دیدم شماره مهربون افتاده روی گوشیم وای کلی خوش حال شدم کلی باهم حرف زدیم کلی غر زدم که تو به من گفته بودی هفته دیگه میام قرار شد 5 شنبه همدیگرو ببینینم 5 شنبه صبح زود پاشدم با بابا رفتم گل بانو چتری کوتاه کردم بعدش رفتم پیش ندا ابرو خوشگل برداشت اومدم خونه لاک زدم و آرایش کردم رفتم خیابان دنبال مهربون رفتیم با هم کافههمیشگی کلی حرف زدیمسوپ قارچ و اسنک و چیپس و پنیر خوردیم و رفتیم سمت خونه ی خاله مهربون،پیاده شد منم رفتم سمت شیرینی فروشی 15 تاکاپ کیک خریدم اومدم خونه حاظر شدم رفتیم خونه عمه.اونجا هم مهربون زد می خواست آمار دختر عمه را بگیره حرص منو در بیاره.

شنبه هم رفتیم با هم تجریش دو تا لاک زردو سفید خریدم با 4 تا گلوله رنگی بافت مو بعد هم رفتیم ویونای باغ فردوس من آب میوه مهربون مثل همیشه اسنک خورد منتظر دوستش موندیم اومد بعد منم اومدم دوباره تجریش با مترو تومدم بابا اومد دنبالم رفتیم خرید میوه بعد هم خونه.

راستی مهربون یک شکلات بابا نوئل هم برام اورده بود.

یک شنبه که تعطیل بود مهربون هم رفت سمت خونشون.قرار تور گذاشتیم برای جمعه 12 دی به سمت تپه های مریخی بماند که 5 شنبه صبح قفسه سینه م درد گرفته بود از خواب بیدارم کرد مامان و صدا کردم که تکونم بده بعدش هم که پسر خاله اومد با هم درس خوندیم شبشم من وسایلمو جمع کردم آماده صبح 4:30 بیدار شم 5 بریم ونک اونجا قرار داشتیم.

آهان راستی 4 شنبه هم رفته بودم سر کار

4 صبح پا شدم دیدم نیم ساعت دیگه وقت دارم   گفتم می خوابم ساعت زنگ زد بیدار میشم،خواب و بیدار روی پسر خا له رو پوشوندم دیدم ساعت یک ربع به 5 دیگه پریدم مامان اینا رو بیدار کردم به مهربون و همسایه مسیج زدم که خواب نمونند تند تند حاضر شدم رفتیم پایین همسایه هم اومد چند متر پایین تر همسایه یادشافتاد موبایلاشو جا گذاشته حالا ساعت 5:20 دقیقه استما 5:15 باید اونجا باشیم 5:25 رسیدیم مهربون هم همون لحظه اول دیدیم دیگه تند سوار مینی بوس شدیم و رفتیم یکی هم جا موند ولی گفتند دیره باید حرکت کنیم اول را هم مهربون گفت من می خوام پیش همسایه بشینم جامون عوض کردیم تا صبحامه بیشتر خواب و بیدار بودیم رسیدیم صبحانه خوردیم که اون دوتا ترکوندن من فقط مربا آلبالو خوردم راه افتادیم رفتیم سمت تپه های مریخی که واقعا جای عالی بود مهربون بی چاره از همون اول راه کوله ی من و خودش گرفت اوم جا خودمون معرفی کردیم کلی خندیدیم.هوا هم چون سرد بود من هم بلوز گرم روی مانتو هم کاپشن پوشیدم که واقعا موقع راه رفتن هوا خیلی گرم بود.

اول راه لیدر جان گفتند به خاطر فرسایش زیاد این جا راه مشخصی نداره می ریم تا یک راه پیدا کنیم همون اول کار یک شیب خیلی تند بود که ما مجبور شدیم با طناب بریم پاین که واقعا سخت بود دیگهکلی راه رفتیم به بنبست رسیدیم تو راه هم کلی فرت و فورت هی عکس می گرفتیم تا رسدیم به اتوبوس یکم آب خوردیم و سنگ های کفش خالی کردیم رفتیم به سمت غار نمکی که خیلی قشنگ بود اون جا هم عکس دسته جمعی گرفتیم برگشتیم سمت اتوبوس به سمت رستوران برای ناهار.بعد از ناهار هم زود جمع کردیم چای خوردیم رفتیم سمت روستای پاده کلی عکس و خنده آماده شدیم به سمت تهران، تو راه برگشت هم کلی بزن و برقص

خیلی خوب بود واقعا یک خاطره خیلی خوب موند.تو اتوبوس هم مهربون سوغاتی من و همسایه که کلی دست بند و یک گردنبند خوشگل که یک قلب داد به جفتمون خیلی خوشگل و ناز بود.

شنبه هم من به زور پا شدم رفتم سرکار خسته کوفت برگشتم، امروزم یک شنبه صبح کلاس داشتم  بعد کلاس به مهربون زنگیدم گفتم پا شو ناهار بریم بیرون اکی داد قرار شد هفت تیر من خیلی زود رسیدم تا یک ساعت اون جا گشتم تا مهربون اومد با تاکسی رفتیم رسیدیم رستوران ناهار خوردیم پیاده رفتیم تا سعدی بعدشم کافه نادری چای و آبمیوه خوردیم اون جا عکس دستبنداشو بهش نشون دادم اومدیم بیرون نمی دونستیم کجا بریم مهربون هم گیر داده بود بریم خونه ی ما منم خیلی دلم نبود پیشنهاد سینما دادم قبول نکرد دیگه قرار شد بریم خونشون کلی پیاده و با تاکسی اومدیم منم دلم همش دل شوره داشتم تا رسیدیم بابا زنگ زد کجایی من کلید ندارم منم زود گفتم باشه الان میام به مهربون گفتم زود زنگ بزن آژانس بابا کلید نداره من باید برم باورس نمی شد کلی غرغر کرد که نرو گفتم نمی شه اون جا هم آخرین تکه سوغاتیم که یک عطر خوشگل بود داد و منم سوار آژانس شدم و اومدم خونه   

star
۱۴ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر